۸ فروردین بود و فرداش مادر شوهر خواهرم از مکه برمیگشت و ناهار دعوتمون کرده بود

با امیر رفتیم بیرون براشون شکلات خریدیمو منم ۲تا بلوز از ملکوتی به قیمت نجومی خریدم

چاره ای نبود هم مهمونی دعوت بودیمو هم هیشکی تو این دنیا سایز من نیست که براش راحت لباس پیدا شه

شاد و خندون برگشتیم خونه به مامان زنگ زدم که میام خونه تون لباسامو ببین

گفت باشه بیا بعد دوباره زنگ زد که ما میریم سرم بابابزرگو وصل کنیم برگردم خونه زنگ میزنم بیاید

این شد که من و امیر رفتیم خونه مون

هنوز کفشامو در نیاورده بودم که مامان زنگ زد حال بابابزرگ خوب نیست بیاید اینجا

همون لحظه بدنم یخ زد ولی گفتم امکان نداره چیزی شده باشه

چون خودم صبح کلی براش ایه الکرسی خونده بودم

خلاصه لباسارو انداختم خونه و رفتیم

تمام راه رو تا اونجا دعا کردم دلم آشوب بود

زنگ درو که زدم در که باز شد عمو و مامانمو گریون دیدمو شروع یه داغ بزرگ بود

همه بیمارستان بودن وقتی برگشتن سخت ترین لحظه زندگیمو دیدم

گریه بابامُ عموهام و عمه هام تو بغل مادربزرگم

تو این هفته چیا کشیدیمو دیدیم بماند

من هنوز باور نمیکنم

ازتون ممنونم ممنون به خاطر تسلیتتون و ممنون از ندای عزیزم به خاطر حضورش

دست دنیا در میان ناله‌ها رو می‌شود
قصه گویی با سکوت خاک هم خو می‌شود

آن صدایی که درونش قصه‌ها جان می‌گرفت
قصه‌هایی که فقط با عشق پایان می‌گرفت

 پیش چشم ما درون خاک پنهان می‌شود
دست‌های قصه گو، ای وای، بی جان می‌شود

قصه گوی خوب ما رفتی به خواب، اما بدان
خواب دیدم خانه‌ای داری میان آسمان!

سال نو مبارک

فعلا که در این وبلاگستان من و گلی هستیمو چرخای مملکت رو میگردونیم

شب عید رو خونه خاله بودیم و موقع سال تحویل خونه مامانینا

بعدشم که رفتیم دیدن پدربزرگا و مادربزرگا

عیدیم یه عالمه گرفتیم که متفاوت ترینش یه رشته مروارید بود که عموی امیر بهم داد

روز اول فروردین دوتایی رفتیم رشت

و تا ۴ رامسر و بندرانزلی و لاهیجان و اون ورارو گشتیمو

همش نقشه یه کلبه کوچولو وسط یه زمین نقلی رو میکشیدیم

این دو روزم که برگشتیم مشغول عید دیدنی هستیم دیشبم مامان و باباهامون شام خونه مون بودن

و صد البته که اداره هم تشریف میاریم

من هرسال برنامه های سال جدید و تصمیماتمو مینویسم

ولی امسال واقعا فرصت نکردم ولی باید این کارو بکنم

فعلا که مهمترینش سفر حجه تا خدا چی بخواد